رابطه پدر و پسر
روزی روزگاری پدری به همراه خانواده خود به صحرا رفتند. همراه خود یک سبد بزرگ و کهنه داشتند ...
وانها آن روز را به گشت و گذار تفریح گذراندن ....
و شب هنگام در راه بازگشت به منزل بودند که فرزند خانواده گفت ....
پدر آن سبد که صبح با خود به صحرا اوردیم جا گذاشتیم....
پدر گفت :نه پسرم آن سبد دیگر کهنه بود و نیازی به آن نداریم ...
پسر در جواب گفت : پس پدر وقتی شما پیر شدید من شما رو در کدام سبد بگذارم و به صحرا بیاورم و پس از گشت و گذار تورا جا بگذارم و باز گردم...
پدر سکوتی کرد ....
و آن گاه بود که پدر دانست چه اشتباهی کرده که پدر خود را در سبد گذاشته و به صحرا اورده و قصد رهاییش را داشت.
سپس بازگشت و سبد را بر داشت و از پدر خود که در سبد بود عذرخواهی کرد و به سوی خانه راهی شدند
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
عشق ,
عاشقی ,
مریم ,
خانواده ,
جامعه ,
گل مریم ,
داستان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7